واصل کابلی (9)
واصل کابلی (9)
"واصل به سال 1244 ه.ق در ده افغانان كابل چشم به جهان گشود. خط و اصول انشاء و ترسل را از پدر خويش آموخت، و نيز ادبيات كهن زبان فارسي دري و زبان عربي و علوم اسلامي را از محضر ملاّ رحمدل خان مدرّس فراگرفت. استعداد شگرف واصل انگيزه آن شد كه استادش پس از مدت كوتاهي وي را به عنوان محرّر خويش انتخاب كند. حافظه و ذكاوت واصل آن گونه كه از معاصرانش شنيده شده است، اعجاب آور و به پايه نبوغ بوده است.
واصل با وجود اشتغال به كارهاي دفترداري، در شعر و ادب نيز توانايي بي مانندي داشته است، چندان كه در شعر از خواجه بزرگوار حافظ مشتاقانه پيروي مي كند و در اكثر غزلهايش چنان دنباله رو لسان الغيب حافظ است كه اگر شعري از واصل بدون قيد نامش به نشر برسد گاهي خواننده به مشكل خواهد توانست آن را از شعر خواجه تفكيك نمايد.
وي را مي توان يگانه شاعري دانست كه بعد از ساليان مديد، دوباره سبك عراقي را زنده نموده است. واصل در غزل سرايي استاد است و نسبت به همه انواع شعر بيشتر به اين شيوه توجه نموده است. در قصيده و ترجيعات نيز دست كمي از غزل ندارد، اما در مرثيه سرايي چيره دست تر است. قصايد واصل نيز با آن طبع روان و قريحه سرشار و حافظه فوق العاده استثنايي، براي مورخين و محققين در شناخت اشخاص سرشناس و حكمروايان زمانش بسيار ارزنده و سودمند است.
واصل به روز پنجشنبه 20 ماه ثور سال 1271 خورشيدي به اثر مريضي وبا وفات يافت و پيكرش در ده افغانان کابل به خاك سپرده شد."
آب ديده
آن را كه نقش روي تو مدّ نظر شود
يك در زمانه مايل به نقش دگر شود
مفتون يك نگاه تو گشته است مردمان
چشم تو را كه گفت چنين جلوه گر شود
بر رخ مكش ز زلف شب آهنگ خود نقاب
مپسند روز بختم ازين تيره تر شود
نبود عجب كه شور قيامت شود عيان
آن جا كه سرو قامت او جلوه گر شود
آه دلم كه در دل خارا اثر كند
دردا نشد كه در دل او كارگر شود
شادم ز آب ديده كه بهر نثار دوست
هر لحظه جيب و دامن من پُر گوهر شود
شوخي كه خون مردم عالم، به عشوه ريخت
از قتل من به غمزه چه سان در گذر شود
ياران ز گريه كار به جايي رسيده است
كز جاي اشك خون ز دو چشمم به در شود
اي مردمان ديده نگرييد بيش از اين
پاي فراق دوست مبادا كه تر شود
مشكل كه داغ هجر تو از دل بدر رود
صد لاله گر ز تربت «واصل» به در شود
مريم
ياران، دلي پرورده ام، سرمست عصيان در بغل
كس را مباد اين گونه دل،آلوده داملان در بغل
گه مي پرست كفر و كين، گه باده نوش عقل ودين
يك روز بت در آستين، يك روز قرآن در بغل
بردم به بازارش بسي،نامد خريدارش كسي
كس را مبادا اطلسي ، زين گونه ارزان در بغل
از اين دل بي پا و سر صد داغ دارم بر جگر
زان داغ ها شب تا سحر درد فراوان در بغل
زين مردم بي معرفت پاداش مهر و عاطفت
دارم دل مريم صفت پر داغ بهتان در بغل
دنبال يار خوش نفس دارم سفر كردن هوس
وادي به وادي چون جرس، فرياد و افغان در بغل
پسته
جز دهان نمكين و سخن شيرينت
پسته شور شكر ريز ، نديده ست كسي
غير مژگان تو، اي رخنه گر كشور حسن
خنجر گشته دم تيز، نديده ست كسي
"واصلا" ! نظم تو سرتاسر آفاق گرفت
در جهان خنجر خون ريز نديده ست كسي
از دست فریاد
اي دل! از دست تو فرياد كنم يا نكنم
ناله از سوز تو بنياد كنم يا نكنم
تيشه بر فرق خود از غم بزنم يا نزنم
خويش را همسر فرهاد كنم
قصه كاكل اكبر بنگارم يا نه؟
خامه را نشتر فصّاد كنم يا نكنم
ماتم قاسم داماد؛ بگيرم ي نه
حجله دل به غم آباد كنم يا نكنم
حرف بي دستي عباس بگويم يا نه
ذكر اين ماتم و بيداد كنم يا نكنم
اُِم ليلا به سر كُشته اكبر مي گفت:
به سر نعش تو فرياد كنم يا نكنم
جامه از دست غمت چاك زنم يا نزنم
خاك بر سر خود باد كنم يا نكنم
شانه بر سنبل زلفت بكشم يا نكشم
بعد از اين خدمت شمشاد كنم يا نكنم
قاسم از خون چو حنا بست عروسش مي گفت
اي عزيزان !دل خود شاد كنم يا نكنم
گريه بر طالع برگشته شوريده خويش
ناله بر كشته داماد كنم يا نكنم
دست عباس چو افتاد ز تن، زينب گفت
ذكر اين واقعه با باد كنم يا نكنم
ذكر عباس و علي اكبر و قاسم كردم
"واصل"! از قتل حسين ياد كنم يا نكنم.