میر اکبر صابر (11)
مرحوم میر اکبر صابر در سال(١٣٠٦هـ ق) که برابر با(١٢٦٥هـ ش) در قریه ارغنده سفلی از توابع پغمان کابل به دنیا آمده است. مرحوم صابر مبادی علوم رایج زمان را نزد عم بزرگوار خود مرحوم میرزا سید غلام متخلص به میجر فراگرفت وجهت تکمیل علم وفضل در سن ٢٥سالگی یعنی (١٢٩٠هـ ش) عازم نیم قاره هند گردید وآموزش خود را در رشته های فقه،عقاید، صرف، نحو وادب در آن سامان به پایه اکمال رسانید وبعد از باز گشت در زمان سلطنت امان الله خان به حیث معلم شامل دارالمعلمین کابل گردید. بعد از آوان اغتشاش در دوایر دولتی در ولایات هرات ومیمنه ماموریت رسمی داشت.اما دچارتحول روانی گردید. مشاغل رسمی را ترک گفت ودر قریه قم اریغ واقع شمال غرب شهر کهنه آقچه عزلت اختیار کرد وپس از مدت سی وپنج سال اقامت دراین دهکده در برج اسد سال ١٣٤٢ رخت به دیار ابدی بربست.آنچه از خلال نوشته های مرحوم شاکر در باره اخلاق وسجایای صابر می توان یادآوری کردآنست که وی شخصی بوده متصف به دیانت واخلاق نیکو،مهمان نواز وجوان مرد قانع وحقیقت پسند، همیشه درمهمانخانه یی مصروف مطالعه می بود،برای مهمانان خود نیز کتاب می خوانده. این شاید به خاطر جلوگیری از گفتار بی هوده بوده باشد. به محتاجان ودرد مندان کمک میرسانیده،لباس ساده از تکه وطنی می پوشیده،معیشت مختصر داشته هم صحبتی با اهل فضل وکمال را ترجیح میداده وهمیشه لمعة عشق از سخنانش پرتو افگن بوده است. آنچه از خلال سخنانش بر می آید،صابر عارفی بوده گداخته از آتش یک عشق عرفانی بس رفیع وپهناور. مشرب او توحید است،در مثنوی که بنام لمعة عشق سروده، سراپا سخن از سازوسوزعشق است، چه در نفس ها وحدیث نفس ها وچه در حکایات وتماثیل. دلیل تجرد وعزلت او همانا همین جذبات نیرومند عشق وکوشش در جهت کمال وتوحید بوده است. سخنش درین مثنوی متین، اماعاری از تکلف وتوجیه به صنایع است،گویا استغراق وگذار درونی او را پیرایش ظاهری گوشه گیر ساخته بوده است. سوز وگداز ودرد وتپش درآن بی نهایت است. بعضی از عناوین وفصول به اوزانی غیر از وزن اصلی مثنوی که مطابق وزن لیلی ومجنون نظامی است سروده شده که این بیشک پیدا از بیخودی ومجذوبیت شاعر است. اگر نه از سیاق کلامش می نمایدکه اوبر موازین واسلوب سخن سرایی تسلط کامل داشته. مثنوی به صورت مجموعی عبارت از تماثیل وحکایات در بیان حقایق عشق ومعرفت که با وصف ها وگفتار ها تکمیل میگردد،شاعر گاهگاهی هم بصورت ناخود آگاه به بیان گوشه ای از سر گذشت وحدیث نفس پرداخته ونیمرخی از سیمای عاشقانه وعارفانه،خود را جلوه داده است.
راز های نهانی
ایدل چه راز ها که نهانی نهفته ماند
شایان گفتنی ونگفتنی نگفته ماند
می خواستم که زمزمه دل بدر کشم
در پرده شکسته آمد وکس نا شنفته ماند
سنگ دلم شکست ونشد صاف شیشه ماند
آئینه در غبار کدورت نهفته ماند
خوردیم خون دل که بیاران عیان شود
مینای من به محقل رندان نهفته ماند
این هفت خوان عشق زعشقم نمونه یی
لولوی من به مثقب مطلب نسفته ماند
عکس عارض
زعکس عارضت می خورد خون جگر منهم
زرشک لعلت آخر آب شد قند وشکر منهم
چه یأس است اینکه کس کیفیت نازت نمیداند
زبزم آرزو های تو قاصد بیخبر منهم
گل از شوق گل رویت گریبان پاره میسازد
تبسم از دو مرجان لبت بوسد شکر منهم
مزن مشاطه دست شانه بر دور سر ومو یش
بجور کاکل او عالمی زیر وزبر منهم
بیک مژگان زدن خالی توان ازخویش جا کردن
حباب از شیشه تا بر میکشد آه جگر منهم
چه حاجت انتظار محشر دیگر برد صابر
قیامت از بنا گوش تو میبیند گهر منهم
باده پیما
کدامین باده پیمانه باده از پیمانه مــیریزد
که می شوق لعلش از خم و خم خانه میریزد
پی پابندی عشــــاق زلف و خال تمهیدی
بدام صید خود صــیاد آخر دانه میریزد
بتاب نور شمع سوخت گردون آشیانم را
که بالم برق در بال و پر پروانه میریزد
خوشـــا مردیکه سازد همچو جان آویزه گوش
به محــفل چون زلعل دلربا در دانه میریزد
منه بر بستر کم خواب ای دل پهلوی نازت
که آخر بند بندت خاک این ویرانه میریزد
ز عزو شان استغنای آن بارم چه می پرسی
عرق کز آشــــنا چون مردم بیگانه میریزد
سمندر سوخت زمانی بقدر سوزشست صابر
ز دود آه من آتش به آتـــــش خانه میریزد
سودای زلف
سرم سوداي سوداي زلف يار ميباشد
زمردم اشك ريزان ديده ام خونبار ميباشد
مده تكليف سير گلشن و باغم در اين موقع
به چشم بي گل رويت گل من خار ميباشد
نميابم رهايي هر طرف در دام صيادم
دلم دايم به چنگ طره دلدار ميباشد
به خاك و خون طپيدن هاي زارم را نميداني
مراد عاشقان از تاب و تب ديدار ميباشد
گناه باده نوشي را نباشد بر تو آزارش
ترا زاهد چه او گر نيك يا بدكار ميباشد
نخواهم سوي رفت گلشن فردوس بيذوقت
كه سير هرگلم در چشم دل چون خار ميباشد
قرارش رفته كز پهلوي عشرت ميزند پهلو
مگر صابر زعمر خويشتن بيزار ميباشد
هجران
از گداز وصل به باید به هجران سوختن
یادزلفش کردن چون دود پیچان سوختن
بعد وقرب دوست نبود بی شرار ایدل مپرس
لعل را در آب وآتش زیست یکسان سوختن
انطفای داغ گل از قدرت شبنم بریست
اشک خون آلوده رابر یاد جانان سوختن
دوری ونزدیکی دلدار دارد یک شرر
خوش بود گاهی بجسم وگاه بر جان سوختن
از عتاب تیر زهر آلودت از جاشد رقیب
دیو را بر جاست از بیم سلیمان سوختن
نا امید بیش رازامید پر دامان گل
خرمن عاشق که میبینی بحرمان سوختن
ابر نیسانی ببرق خنده خنداند جهان
ازشفق ابر جگرخون را بگریان سوختن
سرکه بر سیمای صاحب نعمتان هم آتشی ست
شرط مهمانی بجا باید نمهمان سوختن
گرم وسرد وصل هجران هردو یک اثر مرا
گه تموزم سوزد وگه در زمستان سوختن
قوت یاقوت لبت را خون عاشق بس نبود
لعل را خون در جگر بهر چه مرجان سوختن
از شهاب دل اگر پیدا شود برق حضور
میتوان بر آه سوزان کاخ کیوان سوختن
صابرا پیش طبیب زشتخو ذلت مبر
به بداد خویش بیدارو ودرمان سوختن
شمع محفل
آتشم با سینه اما چون کنم پیکر نسوخت
شمع محفل سوخت بر من خاطر دلبر نسوخت
وصف آن حور لقا هر گه که انشأ میکنم
سوزدم حیرت که سر تاپا چرا دفتر نسوخت
آتشین حرفم اگر تأثیر بر زاهد نکرد
هیزم تر سوزد اما خاک خاکستر نسوخت
داغ حسن خوبرویان همچو عاشق کس ندید
از چمن آتش که سرزد بیگل اخمر نسوخت
انتظار وعده دیدار از برق دلش
همجوارخویش میسوزد اگر محشر نسوخت
سوزدم هر ساعت وهرگز نمی پرسد مگر
ای عزیزان بر مسلمانی دل کافر نسوخت
آه بی تأثیرصابرشد بمن معلومتر
سوخت اسپند دل خود را ولی مجمر نسوخت
حیف آن پروانه کوراشمع روشن پرنسوخت
وای بر آهیکه از دل برشدودلبرنسوخت
گر زلیخا بر نیستان بدن آتش نزد
دامن یعقوب همخوناب چشم ترنسوخت
سودای تو
دردت که مرا یار بدامان زنم آتش
سودای تو سر مایه بحرمان زنم آتش
هر موسم وصلت کهمی ذوق بنوشم
بر خرمن صد ساله هجران زنم آتش
یارب که غم عشق ومن وسینه بر یان
یک چند که بر عشرت دوران زنم آتش
آن عمر که بی یاد تو بگذشت عذاب ست
یادت کنم وبر سر نسیان زنم آتش
فردای قیامت اگرم رخ نه نماید
امروز که بر حور وبه غلمان زنم آتش
بی جلوه دلدار بهشتم چه نمائی
آهی زنم وبر تن رضوان زنم آتش
یعقوب وشم نور شد از دیده چو (صابر)
بی یوسف گل چهره به کنعان زنم
خانه کعبه
باهر که دل ست دل دل اوست
چون خانه کعبه منزل اوست
تا حرم اربدن نسوزد
آتش بسرش فلک فروزد
آنجا که نسوخت پیکر او
گرمی مطلب زاخگر او
کافور برایدش زحاصل
دل زان تو مجو که نبود آن دل
با هر که دل ست دل زیار است
از گرمی عشق پر شرار است
آشفته اوست هر که بینی
گر عالم چرخ یا زمینی
شیخ است به عشق یا برهمن
اخگر ز فراق او بدامن
ناقوس اگر بدیر نالد
از شورش بال عشق بالد
ابر نیسان
دیده میخواهم که کار ابر نیسانی کند
زورق خود را ببحر اشک طوفانی کند
آنکه جام عافیت نوشیده ازآب بقأ
کی نگاه آرزو برعالم فانی کند
بر نم یک شبنمیلب تشنه کشت خاص وعام
ابر رحمت کاشکی امروز بارانی کند
میرسد روزیکه تاج خواجگی بنهی بسر
بردرت جبریل چون بواب دربانی کند
در طبیبان طبیبی نیست هر سو میدوم
تا بمرگم چاره یابردرد درمانی کند
هیچ باک وحشتم زان رهزن بیباک نیست
گرنگاه او درآن وقتم نگهبانی کند
زیر خاکم چشم صابر باز میماند براه
پرسد احوال من ودیدار ارزانی کند
اگر آن روی زیبا را به گل گذر افتد
بگلشن آتش ودر باغ ازآن تاب شرر افتد
در آن وقتی که دورم از بر نظاره میگردی
تو گویی مردمان از دیده ام چون اشک تر افتد
چو یاد لعل شیرین تودرمحفل کند مطرب
نواز نی بر آید بند بند از نیشکر افتد
اگر در معرض تهدید حسن خو یش بنمائی
زچنگ مهرو مه تیغ تجلی چو سپر افتد
برای دادخواهان اذن ده تا ناله بر دارند
بهر سو کز جفاهایت هزاران شور وشر افتد
بنای چند روز ی زندگانی را ببین آخر
قصور هفت لای آسمان زیروزبر افتد
بصابر یک نگاهی تا بساحل بر کشد بارش
جهان عمر یارب چون بامواج خطر افتد
حسن تو
حسن تو تانقابش از روی گل جدا کرد
آمد بشور بلبل گلشن بزیر پا کرد
شکر خدا که ناگه ژوپین مژه او
گر از نشان خطا شد ما را بسینه جا کرد
در کوی عشق جانان تنها روی که شرط است
عیسی ببال تجرید پرواز بر سما کرد
افروخت شمع محفل پروانه چون خبر شد
چندان بسوخت بالش تا شمع گریه ها کرد
در باغ پا نهادی بر خنده لب کشادی
بر خاست سرو برپا گل رفت مرحبا کرد
خوش حال وخوش نصیبی پیدا کند طبیبی
دردیکه داشت بادل آندرد را دوا کرد
بر شمع آرزویت هر کس که بال وپر سوخت
آنداغ بار دیگر تا حشر التجأ کرد
گفتم زدرد عشقت ایدل بدل اثر نیست
بگریست وگفت آخر من چون کنم خدا کرد
مقبول حق کلامش وزمن رسد سلامش
کامد بخاک صابروز درد دل دعا کرد
شمشیر تطاول
آن شب که بیادت جگرم گل زده باشد
با کیف چنانم که کسی مل زده باشد
دل نیمه بخون تر شده نیمی دگرش نیست
بازش که به شمشیر تطاول زده باشد
بر حال کسی رحم ندارد بچه آنشوخ
از خود شده یا جام تغافل زده باشد
از خنده مستانه کند مست حریفان
مانند صراحی ست که قلقل زده باشد
یاقوت سر پنجه نتابد فلکش نیز
هر پنجه که در حبل تو کل زده باشد
در شانه که دیدم سدۀ جمعیتم از کف
مشاطه مگر شانه بکاکل زده باشد
صابر که چو بلبل بگلستان غمت ماند
زنجیر بپایش که زسنبل زده باشد
برگ رخ
گل برگ رخی آتش نو در جگرم زد
مژگان کسی خار که بر چشم ترم زد
زلف سیهی دود برآورد زجانم
لعل ذهنی اخگر حسرت بسرم زد
خالی نه بلا درد دل عاشق حیران
هندوی سیه چرده که راه سفرم زد
ابروی کجی ساخت قدم را چو کمانی
بر تیر عدم کز دهن آن مو کمرم زد
یاقوت لبش گلخنی نمرود بر افروخت
گلزار خلیل عجب آتش به برم زد
درج دهنش حقه یاقوت ودٌر لیک
بر صاعقه خنده لعل وگهرم زد
صیاد اجل یا بود آن شوخ جفا کوش
دلروز خدنگی به جگر بی خبرم زد
شایان کس نیست که میخانه تو حید
این ساغر پر باده بنام پدرم زد
آتش بخدا نیست بگوئید به صابر
بر ق رخ ماهی ست که بر دل شررم زد
خیال آن صنم
هر که خیال آن صنم در چشم گریان بگذرد
سیلاب اشک آید فرو کز طرف دامان بگذرد
خونم بناحق ریختی چشم تو ظالم شاهد است
کس با چنین شاهد چرا آخر زتاوان بگذرد
سر از کفن آرم برون بالله اگر ایدوستان
بر خاکم آن سرو روان وقتی خرامان بگذرد
قدر وصالت را مگر نشناختم هجرم کشید
داند بقدر باغ وگل آن کز بیابان بگذرد
مفلس نمی مانم یقین آید که باز آن نازنین
پر لعل وگوهر دامنم چون لعل چندان بگذرد
بیباک اگر آید چنین در کعبه آن شوخ فرنگ
زاهد بکفر زلف او از دین وایمان بگذرد
گر موج زن باشد چنین سر چشمه فر یاد دل
صابر خدنگ ناله ام از گوش کیوان بگذرد
کاکل سیه
باز کرد آن شوخ ظالم جامه را در بر سفید
ساخت چون کاکل سیه روز من آن چادر سفید
بر دل سنگین ظالم آ] تأثیری نکرد
کی بوعظ واعظان گردد دل کافر سفید
میکشم جام شراب وهمچو زاهد نیستم
تا قبای زرق پوشم بر سر منبر سفید
دیده گویا نازکیهای بناگوش ترا
کاب حسرت می تراود از دل گوهر سفید
میکند هجر عزیزان خانه مردم خراب
پیر کنعانرا سیه گردید چشم تر سفید
می نویسم اسم عشق وحرف از آن کامل نشد
همچنان از آغاز وانجام ست این دفتر سفید
از صفای باطن خود نیستم آگه ولی
مشق عصیان کرد مارا دل سیاه وسر سفید
باغبان باغ قدرت شرم بر شهلا که دارد
سعی فصل گل نسازد مردم عبهر سفید
خرده برزاهد چراگیرم که صابر میشود
این سواد گفتگو در عرصه محشر سفید
گردن شکسته
آنرا که دل بحلقه زلف تو بسته نیست
از گیرودار آفت دارین رسته نیست
یارب سرم زخاک در خویش بر مگیر
گردن شکسته باد که گردن شکسته نیست
در زیر خاک هم نتوان یافت جای امن
اینجا گرش بسینه زادب دست بسته نیست
چرخد خدا بفرق سرش چرخ آسیا
تا رامل زچرخه دنی گسسته نیست
تاکی زچنگ باز اجل صعوه سان گریز
دایم زدام حادثه ها صید جسته نیست
در باغ اعتبار نیرزد بلاله ای
بر هر دلی که داغ خیالت نشسته نیست
بیدردیم بدرد جهان ساخت ملتلا
بی خسته گیست خسته هر آندل که خسته نیست
پروانه هم نسوخت بعزمش چه در چمن
گلها بکام بلبل اگر دسته دسته نیست
در وصل وهجر صابرم آشفته خاطرش
از بیم رستخیز زمانی که رسته نیست
تیغ
دل نیست آندلی که به تیغ تو پاره نیست
یا دود آن بچرخ زتاب شراره نیست
زین در در آمدیم رویم از در دیگر
رفتن یکی وآمدن پس دو باره نیست
گردیده پاره پاره کتاب دلم بعشق
مصحف تمام نیست که آنرا سی پاره نیست
لطف تو گر حصار نگردد بحفظ ما
دریای بیکران بلا را کناره نیست
دشمن هزار بار به نزد من ست به
زانشوخ بیوفا که بزیر اداره نیست
صابر بود چار طرف بسته راه او
بیچاره را بچاره نظر کن که چاره نیست
گلرنگ
شانه تا بر عارض گلرنگ او کاکل شکست
گل بخون زد غوطه بزم رونق سنبل شکست
در لباس خاک ای سرو قمری را نشاند
خار هجران چمن در سینه بلبل شکست
دادزبیداد جور قاضی ومفتی چراست
محتسب در بزم رندان ساغر پرمل شکست
میشود نایل بدریای محبت چون حباب
هر که از یک نفس برون شد واین پل شکست
بستر آسوده
دل بتار زلف او یک عمر شد بستم چرا
بوی می نشمیده وچون میکشان مستم چرا
گیرد بر گرد سرش گردیده ام پر کاروش
یکنفس بر بستری آسوده ننشستم چرا
کاش پیش از خاک گردیدن فدایت میشدم
لیک دور افتاده دامان تو از دستم چرا
خنجر ایمان ابرویت چه خون خلق ریخت
من به تنها از دم تیغ وارستم چرا
دست طالع نا رسا یا دست من بشکسته است
بر مراد دل نیامد بر هدف شستم چرا
حیرتم در حیرت آباد تعجب آب کرد
هر چه دور از خود شدم بااو نپیوستم چرا
زهد بی تأثیر صابر غیر بار دل نبود
کاسه تقوا بسنگ باده نشکستم چرا
باد صبا
باد صبا که گوید از ما نگار ما را
آتش بسینه تاکی پنهان کنم خدا را
گویش که رخ بما کن این درد ها دوا کن
سوزد بحال زارم دل سنگ وکوه خارا
بر چار سو دویدم چون او بتر ندیدم
از شهر روم تا ری از بلخ تا بخارا
جانا اگر بیایی در دیده ام در آیی
جان ودل از برایت خالی کنند جا را
از بسکه سر گرانم قدری کسی ندانم
بیگانه را سلامی عذری من آشنا را
کف بر دعا مدامم در وقت صبح وشام
تا نفگند الهی یار از نظاره مارا
بشنو از من تو صابر بیدردی آخر
روزی تو هم بدیدی تأثیر مردوارا
آزادة عشق
می میطلبم ساقی نی ساغر ومیخانه
مقصود بود کیفی نی شیشه وپیمانه
آزاده عشق تو مرهون تکلف نیست
ویرانه چه آبادی آباده چه ویرانه
بیدرد دوایم کو یار شفایم کو
بیکو تیو کویم کو دشت من و دیوانه
نی سیر تماشایم نی سعی تمنایم
ذوقی دگر جایم نی طوف حرم خانه
آتش زن تن سوزم آتشکده افروزم
خود پرزن پرسوزم خاشاک وخس لانه
از هجر اگر نالم مفتون خط وخالم
دل بند بهر حالم آن دام شد این دانه
خورشید که ظاهر شد چون سایه که صابر شد
زانرو نبود ممکن وصل من و جانانه
تعمیر دیر ساله ویرانه کردم آخر
بیت الحرم دل را بتخانه کردم آخر
سرو وقدش که دیدم سویش به سر دویدم
بر شمع روشن خود را پروانه کردم آخر
طوفان گریه بودم از یاد آن بنا گوش
لولوی اشک خونی در دانه کردم آخر
از بسکه بیقرارم گل شو چو نیش خارم
هوشیار همچو مجنون دیوانه کردم آخر
گشتم غبار راهش محتاج یک نگاهش
تا سر زخاک پایش بالا نه کردم آخر
بر دیر و کعبه گشتم صد ها ورق نوشتم
داروی درد خود را پیدا نه کردم آخر
تا ساخت عشق بندم از خود امید کندم
در خلق راز دل را افسانه کردم آخر
گه از جهان ملامت گه غصه قیامت
بار غم دو عالم بر شانه کردم آخر
صابر زابر اشکم باران غم که ریزد
خون جگر به ساغر پیمانه کردم آخر